محمد نظری هم از این دسته آدمهاست. فرصت میدهد تا سؤالهایی را که در ذهن دارم بپرسم. بعد از شنیدن هر سؤال چند لحظه مکث میکند، فکر میکند و بعد جواب میدهد. میگردد و جواب سؤال را پیدا میکند.
شراره خانم نان کلی هم راحت و آزاد به سؤالها جواب میدهد؛ از آن گروه آدمهاست که دوست داری گفتوگوی تصویریشان را پخش کنی، نه اینکه بنویسی. بعضی واژههایی که از زبانش نوشتهام را به کلام نگفت، با تکان دادن دستش و میمیک صورتش آنها را نمایش داد.
این خانواده یک عضو کوچک هم دارد؛ آژنگ پسر 7ساله خانواده است و هنگام گفتوگو سکوت پیشه کرده.
بهانه گفتوگویمان با محمد نظری، انتخاب او به عنوان مجری برتر تلویزیون است. او سالهاست که مجری ثابت برنامه «به خانه بر میگردیم» است.
خودش میگوید در خیابان مرا به اسم آقای «به خانه بر میگردیم» صدا میزنند. نظری به ما میگوید صبر کنید تا به خانه جدید برویم بعد قرار بگذاریم، میگوییم زمانش میگذرد. بالاخره قرار میگذاریم. در طول گفتوگو مدام از کوچک بودن خانهشان عذرخواهی میکند؛ خانه کوچکی که در طول گفتوگو 2 عضو جدید هم پیدا میکند؛ آژانس 2 تا موش کوچولو میآورد؛ موشهایی که آقای نظری برای پسرش سفارش داده و همان زمان از راه میرسند.
- تصویر ذهنیتان قبل از ازدواج از زندگی چه بود؟ بعد از ازدواج خیلی عوض شد؟
شراره: تصویری بسیار رؤیایی و غیرواقعی. زندگی الان واقعی و جدی است. اول فکر میکردم زندگی قرار است خیلی رمانتیک باشد. زندگی واقعی خیلی زود برای من شروع شد؛ محمد خیلی سریع رفت رادیو و تلویزیون. اول که با هم آشنا شدیم، فقط یک برنامه داشت. منتظر میشدم برنامه محمد شروع شود تا او را به پدرم نشان دهم.
محمد: احساس میکردم شرایط خیلی بهتر میشود؛ فکر میکردم تحمل فشارهای محیطی راحتتر میشود. نمیخواهم بگویم زندگی خانوادگی بد است اما کار سختی است و اصلا کار هر کسی نیست. زندگی متاهلی فشار دیگری دارد که با فشار دوران مجردی فرق میکند. این جوری نیست که با تاهل، زندگی روی خوش به آدم نشان دهد. من تصویرم خیلیایدئال بود اما با یک تصویر دیگر روبهرو شدم؛ یک نوع دیگر.
- چه نوعی؟
محمد: آن موقع یک نفر هستی و دغدغه یک نفر را داری، ولی بعد از ازدواج مسئولیت یک خانواده را به دوش میکشی. در ایران وظیفهها این جوری تعریف شده که یک نفر برای همه اعضای خانواده میدود. این باعث میشود که همیشه یکی، احساس فشار بیشتری کند. 2 شب از عروسیمان گذشته بود که رفتم شیفت شب، وقتی به شراره گفتم که باید بروم شیفت شب، چشمهایش گرد شد.
- مقاومت کردید یا زود پذیرفتید؟
شراره: اولش عشق محمد به کارش را باور نمیکردم. بعد از ازدواج ما کار محمد زیاد شد.
- در سالهای پرکاری آقای نظری، شما چه میکردید؟
شاغل بودم ولی بعد که آژنگ به دنیا آمد، 2 سال نرفتم سر کار.
- چه رشته ای درس خواندهاید؟
روان شناسی.
- چرا اینقدر میرفتید سر کار؟
شراره: چون احتیاج مالی داشتیم.
محمد: نه، چون نمیخواستیم آویزان کسی باشیم. بعضی آدمها در ذات مسئولیتپذیرند.
- دقیقا مسئولیتپذیری در چی؟
محمد: مالی و غیرمالی.
- عاطفی؟
همه جوره، اینکه بتوانی همه جوره یک خانواده را حمایت کنی. از اینکه ظهر بچه به موقع برود مدرسه، تا خرید خانه و جمع و جور کردن همه اعضای خانواده برای یک حرکت دسته جمعی، همه اینها یک هماهنگی و مسئولیتپذیری میخواهد.
- شما شروعکننده رابطه بودید؟
بله!
- سنتی؟
تقریبا سنتی.
- از اول فکر میکردید باید مسئولیت را به دوش بکشید؟
در خانه پدری هم این جوری بودم.
- چرا؟
من حس مسئولیتپذیری شدید دارم و همراه نگرانی من به خانواده، اضطراب کار تلویزیون را هم اضافه کنید. گاهی احساس میکنم دارم کم میآورم؛ چون من همه این مسئولیتها را پذیرفتم، کسی نپذیرفت.
- بقیه عادت کردند؟
آره، دقیقا!
- شما فکر میکردی قرار است چه نقشی را به عهده بگیرید؟
شراره: فکر میکردم باید در چیزهای دیگر هم شریک باشم.
محمد: زنان کارمند کدبانوهای خوبی نیستند، به خاطر موقعیتشان نمیتوانند کدبانو باشند. این البته یک جاهایی خوب نیست.
- شما دلتان کدبانو میخواست؟
نه دلم نمیخواست، ولی یک جاهایی استرس زیاد است. باید یکی باشد که کارها را پوشش دهد. من زمانی که میروم برنامه تا برگردم خانه، مال خودم نیستم.
- چرا قبول نکردید که هر کدامتان نصف نصف شریک باشید؟
شراره: محمد بیش از حد مسئولیتپذیر است.زودتر از اینکه من به فکر ثبت نام آژنگ باشم، او به فکر است؛ هم عجول است و هم مسئولیتپذیر.
- شما فرصت مسئول بودن را از دیگران میگیرید؟
محمد: من مسئولیتپذیرم.
- شما هم از مزایای این احساس مسئولیت زیاد استفاده میکنید؟
شراره: من میگویم زودتر از همه شروع نکن و همه کارها را انجام نده.
محمد: میگوید یا کاری را برای کسی انجام نده، یا غر نزن!
شراره: چند روز پیش با دوستان مان رفته بودیم چیتگر. آنجا مردهایی را میدیدم که خیلی راحت لم داده بودند روی بالش و استراحت میکردند. خیلی ریلکس بودند؛ انگار هیچ نگرانی ای در عمرشان ندارند.
محمد هر کاری میکند، نگران قضاوتهای دوروبرش است. محمد همیشه یک نقاب روی صورتش است. همیشه بهاش میگویم تو یک نقاب روی صورتات است.
- وجود این نقاب غیرعادی نیست؟
محمد: طبیعی است. قبل از تیتراژ استرس داری، بعد باید یک نقاب روی صورتت بزنی. بعد از تمام شدن برنامه هم به زندگی برمیگردی. به خاطر شغلم همیشه یک نقاب روی صورتم هست.
- حالا به بقیه توصیه میکنید ازدواج کنند یا نه؟
گاهی به بچهها میگویم اگر ازدواج کردهاید، دیرتر بچهدار شوید؛ به بعضی جوانترها هم میگویم اگر مشغول کار هستید و خوب کار میکنید، فعلا کار را ادامه دهید. چون به هر حال فرزند و ازدواج قلاب است. سرعت آدم را در مسائل شخصی کند میکند. خیلی وقتها آدم میبیند که دارد کم میآورد.
- کم میآورید چه کار میکنید؟
(میخندد) مینشینم زار میزنم. گاهی خیلی قاتی میکنم، عصبی میشوم و گاهی هم یک جورایی رفعش میکنم. کارم را خیلی دوست دارم. وقتی در حال خستگی میروم سر کار یادم میرود. پیش آمده 21 ساعت در اداره باشم؛ از نظر فیزیکی خسته میشدم، اما بههم نمیریختم. بهترین تفریح برای من، کار است.
- چه سالی ازدواج کردهاید؟
77.
- چه سالهایی دوره کاریتان زیاد بود؟
76 تا 80.
- این دوران میخواستید چیزی را فراهم کنید؟
آره، من سرباز بودم. از صفر شروع کردم. رادیو، دستمزدش خیلی پایین بود. من ساعت 10 میرفتم رادیو، 6 صبح میآمدم خانه بعد 8 میرفتم رادیو. جمعه که میشد مثل یک لاستیک پنچر، بیهوش میشدم. بعد موقعیتی شد که در جای خوبی قرار گرفتم.سال 78 بود که «به خانه برمیگردیم» شروع شد. در خیابان همه من را به اسم آقای به خانه بر میگردیم میشناختند.
- شما چند سالتان بود که ازدواج کردید؟
شراره: 25 سال.
- اگر محمد نظری جای مجری شدن، دنبال دامپزشکی میرفت، بهتر نبود؟
محمد: اینجوری نمیشود گفت، شاید آن کار استرس خودش را داشت.
- هیچ وقت شده فکر کنید یک زندگی آرام بهتر بود؟
محمد: گاهی فکر میکنم زندگی آرام بهتر است.
شراره: شاید ارزشاش را نداشته. گاهی پیش آمده که موقعیت کار دیگری هم برایش به وجود آمده، ولی او دنبالش نرفته.
- هیچوقت نخواستید پنهانی یا آشکار تشویقش کنی دنبال کار دیگری برود؟
چرا، پارسال جدی قرار بود که کار دیگری را انجام دهد ولی درنهایت به انجام نرسید.
- پیش آمده نتوانید به خاطر مشکل روی آنتن بروید؟
نه. تا حالا نه دیر کردهام و نه غیبت داشتم. برای اینکه به موقع برسی، باید اضطراب داشته باشی.
- چرا همه چیزتان با اضطراب همراه است؟
محمد: چون زیاد دلم بزرگ نیست. اگر کمی جرات داشتم حتما بهتر بود.
- آیا پیش آمده اعصابتان از این اضطراب خرد شود؟
شراره: بله.
- قبل از برنامه دعوا هم کردهاید؟
محمد: داشتیم.
شراره: نه، من یادم نمیآید.
آژنگ: من یادم هست.
محمد: در برنامه به روی خودم نمیآورم ولی سر برنامه خیلی چیزها یادم میآید. ما خیلی چیزها را براساس عادت انجام میدهیم، برای همین به خیلی چیزهای دیگر هم فکر میکنم. وقتی یک کارشناس حرف میزند، به حرفهایش گوش میدهم اما همزمان به خیلی چیزهای دیگر هم فکر میکنم.
- برنامههای آقای نظری را میبینید؟
محمد: نه، نمیبیند.
شراره: من از وقتی برنامه تو را نمیبینم که کیفیت برنامه افت کرده است.
محمد: کیفیت برنامه به حدی پایین آمد که خودم هم نمیدیدم چون برنامه تولیدی شد.
- چند وقت است نمیبینید؟
شراره: از وقتی که برنامه تولیدی شد من هم نمیدیدم.محمد: امیدوارم با زنده شدن برنامه، این کار بهتر شود.
- الان دوباره برنامه را میبینید؟
بله، ولی نه همیشه.
- برای شما خانوادگی بودن برنامه جذابیت داشت؟
اول نه ولی بعدا چرا.
- چه جذابیتی داشت؟
تنوع. برنامه خانواده در ذاتش تنوع دارد.
- از دست هم لجتان گرفته؟
محمد: گاهی شراره لجبازی کرده، من هم لجم گرفته لجبازی کردم.
- شما وقتی از آقای نظری ناراحت هستید چه برخوردی میکنید؟
محمد: (می خندد)جیغ جیغ میکند.
شراره: بعضی وقتها به خودش میگویم... نه، همیشه به خودش میگویم. به کس دیگری نمیتوانم بگویم. میدانید آدمهایی که در رادیو و تلویزیون هستند یک اتفاقی برایشان میافتد، خودشان را خیلی قبول دارند.
محمد: قبول ندارند، به خودشان مطمئن هستند.
شراره: یعنی از خودشان متشکر هستند.
- این مشهور بودن چه تاثیری در رابطه شخصیتان گذاشته؟
محمد: هیچی!
شراره: من به نسبت خیلی خانمهای دیگر باید خیلی چیزها را رعایت کنم؛ یعنی خیلی مسائل عرفی را باید رعایت کنم. به عنوان مثال، من نمیتوانم دست محمد را بگیرم و در خیابان راه بروم.
محمد: بگذارید من راحتترش را بگویم؛ هیچوقت نمیتوانی در خیابان یک بستنی قیفی را لیس بزنی.
- چرا؟
چون در هر لیس 500 تا چشم نگاهت میکنند.
- همیشه همه مردمی که نزدیکتان میآیند را تحویل میگیرید؟
مجبورم، بخشی از حرفها ابراز محبت است، بخش دیگری هم حرفهای ناراحتکننده است. یک بار رفته بودم غذا بگیرم یکی بهام گفت: شما غذاهایی که در برنامه پخته میشود، میبرید خانهتان، پس چرا آمدهاید غذا بگیرید؟ به حساب همان یک بشقاب که غذا در برنامه آماده میشود؛ یعنی ما دیگر برای خانهمان غذا نمیگیریم.
- وقتی این حرفها را میشنوید چه کار میکنید؟
با لبخند از کنار آدمها میگذرم.
- شما هم به خاطر این نوع برخوردها اذیت میشوید؟
شراره: بیشتر از من، محمد اذیت میشود.
محمد: چون قبل از او من متوجه نگاهها میشوم.
شراره: یادم هست آژنگ در پارک زمین خورد؛ خیلی درد داشت؛ پایش مو برداشته بود. بلند گریه میکرد. محمد هی میگفت: آژنگ آرامتر همه دارند نگاهمان میکنند.
- خب اگر نگاه کنند چی میشود؟
شراره: خب آدم معذب میشود.
- شما برای چی تلاش میکنید؟
شراره: برای آرامش و آژنگ.
- قبل از تولد آژنگ چی؟
فقط برای آرامش.
- هیچ وقت احساس نکردهاید که باید از این زندگی بروید؟
احساس کردهام.
- چه کار کردید؟
از خدا کمک خواستم.
- قهر نکردید بروید؟
بچه که هست نمیشود این کارها را کرد. یک جایی هم احساس میکنی عرصه برایت تنگ شده؛ خب همه چیز همیشه آن جوری که میخواهی نیست.
محمد: زندگی مشترک با کسانی که در کار رادیو، تلویزیون، سینما یا هر شغل دیگری هستند که ویژگیهای این شغل را دارد، سخت است؛ خیلی هم سخت است. یک جاهایی آدم میگوید اگر مجرد باشد، بهتر است، شاید بقیه کمتر اذیت شوند. من 2 سال برنامه صبح داشتم. باید با آژنگ 5:30 از خانه میرفتیم. خب، آژنگ هم به خاطر من باید زود میآمد. چون تو برنامههایت را با کارت تنظیم میکنی اطرافیانت راحت نیستند. شاید بچه من دوست داشته باشد سنگ بزند شیشه را بشکند، اما نمیتواند چون همیشه محدود شده. وقتی کمی رعایت نکنی، خیلی حرفهای خاص دربارهات میزنند.
- به محمد اعتماد داری؟
بله.
- کاملا؟
محمد آدم سالمی است؛ سالم و خیلی صادق. گاهی صداقتش عین بچههاست؛ مثل آژنگ.
- چهجوری با هم مخالفت میکنید؟
شراره: کاملا مستقیم.
- برای ابراز مخالفت اولین جملهتان «نه» است؟
آره، مثلا میگویم «نمیآیم».
- شما چی؟
محمد: با داد و هوار. من خیلی زود عصبانی میشوم.
- چرا؟
نمیدانم.
- به خاطر فشارهای کاری؟
نه، چون ذهنم همیشه درگیر است. گاهی واقعا قاتی میکنم. مثلا امروز ساعت3 واقعا مغزم نمیکشید، ولی هی باید حرف میزدم.
- وقتی عصبانی میشود وسیله هم پرت میکند؟
شراره: نه، وسیله پرت نمیکند. در این حد قاتی نیست.
- موبایلتان را خاموش هم میکنید؟
شراره: نه، مطلقا.
محمد: خاموش نداریم.
- خب خاموش کنید!
موبایل خاموش نکردن من هم یک بیماری است. نمیتوانم خاموش کنم.
- زنگش را خاموش میکنید؟
نه، زنگ هم میخورد. البته تا حالا نشده کسی نصف شب زنگ بزند.
- شما برای چی تلاش میکنید؟
همیشه فکر کردهام نباید به کسی متکی باشم.
- هیچ وقت فکر خودکشی کردهاید؟
محمد: نه(می خندد)، ولی بدم نمیآید بعضیها را بکشم. گاهی آدم خسته میشود، ولی این حس را نداشتهام.
شراره: نه، زندگی را دوست دارم.
- شما عادت خاصی برای محبت کردن به هم دارید؟
محمد: من نه.
شراره: من وقتی بخواهم خیلی مهربان باشم پشتش را میخارانم.
- اهل ریسک و تجربه هم هستید؟
محمد: اهل ریسک نیستم، اما به تجربه معتقدم.
شراره: من هم خیلی اهل ریسک نیستم؛ یعنی خیلی پیش نیامده.
- خودتان را در موقعیت قرار ندادهاید.
شراره: شاید هم خودم را قرار ندادهام.
- چه حسرتی دارید؟
محمد: بگذریم.
شراره: حسرت نه، ولی مثلا دلم میخواهد کلاس موسیقی بروم، ولی هیچوقت نرفتهام؛ شاید دیگر امید هم نداشته باشم بروم.
- مگر چند سالتان است؟
34 سال.
- شما چند سالتان است؟
37 سال.
- احساس میکنید پیر شدهاید؟
احساس پیری نمیکنم، ولی احساس جوانی هم نمیکنم.
چقدر حریم خصوصی برایتان معنی دارد؟
محمد: حریم خصوصی به متراژ خانه بستگی دارد.
- کمد قفل دار ندارید؟
نه!
- فکر میکنید حریم خصوصی در زندگی مشترک یک مسئله فانتزی و غیرواقعی است؟
محمد: بگذریم.
- یعنی چی بگذریم؟
یعنی حتما یک چیزهایی هم باید در حریم خصوصی آدمها باشد، ولی شاید این کمد بیشتر مجازی باشد.
شراره: حریم خصوصی واقعی است.
- هیچوقت دلتان یک کمد واقعی نمیخواست؟
محمد: این کمد مجازی است.
- چرا بچه دار شدید؟
آژنگ: تنهایی.
محمد: این را از قول آژنگ بنویسید؛ تنهایی.
شراره: من آژنگ را از خدا خواستم. نقش آژنگ در زندگی ما خیلی پررنگ است. بهانه ما برای زندگی است.
- روزهایی که بچه نداشتید خیلی با این روزها فرق داشت؟
شراره: خیلی زیاد!
- شما هم بچه دوست داشتید؟
محمد:آره.
- چه زمانی احساس کردید پدر شدهاید؟
وقتی اولین پوشک را خریدم، فهمیدم قضیه خیلی جدی است.
- شما به خاطر آژنگ 2 سال سر کار نرفتهاید؛ فکر میکنید حستان نسبت به کسانی که نوزادی فرزندشان را ندیدهاند خیلی فرق میکند؟
حتما! من در همه روزهای رشد آژنگ حضور داشتم.
- وقتی حس همدیگر را به آژنگ میبینید، فکر میکنید حستان به او، با هم متفاوت است.
شراره:آره.
محمد: من اگر یک شب آژنگ را نبینم یک ذره دلم تنگ میشود.
شراره: من نمیتوانم آژنگ را نبینم؛ برایم خیلی سخت است.
- اسم آژنگ را چه کسی گذاشت؟
شراره: دو نفری. یکی از دوستانمان گفت کلمه آژنگ در شاهنامه هست.
محمد: به معنی چین زلف است.
شراره: ما هم از آهنگش خوشمان آمد اسمش را گذاشتیم آژنگ.
محمد: وقتی رفتم برایش شناسنامه بگیرم، شناسنامه نمیدادند؛ میگفتند چنین نامی نداریم؛ نه در اسمهای مجاز بود، نه غیرمجاز. مدیر ثبت محبت کرد بررسی کرد. بعد از چند دقیقه گفت مشکلی ندارد و اجازه دادند.
- اگر یک در جلویتان باشد، دوست دارید پشت آن چه چیزی باشد؟
محمد: خیلی چیزها، بگذریم.
شراره: من دوست دارم یک خانه چوبی باشد که کنارش آتش روشن کرده باشند. آژنگ باشد و محمد هم.
محمد: ولی محمد سرکار باشد.
شراره: نه محمد برود هیزم بیاورد.